لاگانیا

مانا خشکباری
avinar@gmail.com

تعطیلات تمام شده بود. و هیچ چیز کسل کننده تر از مراسم خاک سپاری پیرزنی ریز نقش و فرتوت نبود که خیلی دیر یادش افتاده بود که باید لباسهایش را اینجا جا بگذارد
....
ساعتها را می شمرد.. دوست داشت نیامده بازگردد.
از میان گورها می گذشت... بعضا ژرف... گاها نه خیلی گشاد!
مژگان با خوفی که پشت چادرسیاهش می خواست پنهان کند سری تکان داد
وگفت: مانا وای! نیگا کن آخر عاقبت همه مون اینجاس...
خنده ی زن جوان کمی رنجاندش .
به شوخی گرفت اما مانا کاملا جدی بود وقتی به مژگان گفت : « عوضش بیین چه خوش آب و هواس!»
اصلا شبیه گورستان نبود. بیشتر شبیه یک دشت تشنه و بی باران بود با چند درخت نازک بدن که پیدا بود تاب هجوم بادهای کویری را نمی آورند.
گریه مژگان شروع شده بود ،وقتی که رسیدند به دختران سیاهپوش مادربزرگ.
جوانی که حتما فرزند برادرش بود اندام نحیف پیرزن را از میان جعبه ی چوبی و رنگ و رو رفته که معلوم نیست چند تا آدم را میانش گذاشته اند و تا پای گور کشانده اند بیرون آورد .
و همه چیز تازه شروع شده بود... شاید هم مدتها بود که تمام شده بود.
مانا یک قطره هم اشک نریخت.
هیچ دلش نمی سوخت...
صدای چشمهایش رسا تر از مرثیه ی دختران گیسو پریشان بی مادر بود که دخترک را بسوی خود می خواند....
دید اش.
دور تر، زیر شاخه ی تکیده ی درخت اکالیپتوس ایستاده بود و مثل همیشه وراندازش می کرد.
سعی کرد با چشم بهش بفهماند که حالا وقتش نیست! اما دست بردار نبود .
چشمانش مثل همیشه گرد ومات بود. دخترک تا بحال ندیده بود پلک بزند ، حتی یکبار.
مجبور به رفتن شد . کیف دستی اش را سپرد به دخترک گریان مژگان و راه افتاد.
هر گام که نزدیکتر می شد، هیبت سبز رنگش بیشتر مسخ اش می کرد
نگاهی انداخت و با چشم گفت دراز بکش. می شناخت اش.
بازی می کرد. مثل همیشه
دخترک خندید. تسلیمِ تسلیم!
نشست روی سکو ، «لاگانیا» راضی نشد . با چشم گور خالی را نشان داد .. یکه خورده بود
باد هم کمی هراس برش داشته بود انگار چادر ابر را بر صورت آفتاب کشید مبادا که آفتاب مرگ قاتل خویش را نظاره کند
سکوت...مثل همیشه هیچ حرفی نمی زدند اما چشمانشان پر از حرف بود! مانا بی هیچ اعتراض وارد گور شد.
دیواره های نمناکش یاد کوچه باغهای باران خورده ی تبریز انداخت اش.
نفهمید لبخند زده بود يا نه ، هر چه بود اما مثل هميشه نبود ... ترس نداشت
و دراز کشید
چشم اش به آسمان افتاد که دودل مانده بود
آفتاب در گوش ماه که هنوز در آسمان بود چیزی می گفت و از میان ابرها سرک می کشید تا مانای میان گور را باور کند
با خودش گفت : چه منظره ی قشنگی داشت گور اگر سنگ بر رخسارم نمی گذاشتند
باز هم خنده و نه ترس...نه هراس... هیچ هراسی نبود. اینبار خنکی گور بود که کرخ اش می کرد
ندانست آن قطره از کجا فرو افتاد
نفهمید ماه بود که گریست یا آفتاب دلش نیامد که قاتلش را مرگ بکشد در آغوش
به خود که آمد تن کرخ اش را میان بازوان شهاب جوان یافت که صورتش خیس بود و بیرون از گور....
او ـ‌همراه اين شبها و روهای تازه ی مانا ـرفته بود ... اما هاله ی سبز رنگ اندام «لاگانیا» را هنوز زیر ترکه ی نازک و بی تاب درخت می دید با خودش فکر کرد :
چرا آنقدر باران بر شهاب باریده ....
چرا بیش از یک قطره بر من باران نبارید؟
حتما هنوز نرسیده بود وقتش:زیر لب گفت.
تلخی خنده اش کام شهاب را هم تلخ کرد:
مانا خانوم توروخدا ...اینجوری چرا می خندین؟ شاید فکر کرد که مانا عقلش را داده از دست.
سکوت کرد.....
همه ی نیرویش را باز جمع کرد.دوباره همه چیز را سپرد. به دست همین باد هراسان که دیگر به هو هو افتاده بود .
قاتل خورشید بودن را برد از یاد دوباره
راه افتاده بودند و ساعتی بعد می دیداش .تمام این دو روز در عین ماتی گذشت اما مگر می شد که دلتنگی اش را نکند و مشغول شود به گریه های عبث دختران سیاه پوش پیرزن ؟
چه بی تاب چشمانش می دوید دنبال گارد ریلهای کنار جاده
دلتنگ بود.دلتنگ...دلتنگ...
در دل هوای دیدار چشمانش چه غوغائی به پا کرده بود
می دانست... لبخندی به لبش نشست :
«روزی نه چندان دور بی آنکه خراشم دهی مرا با خود خواهی برد...
یا شاید هم با خود خواهی آورد!
فردا عازمم باز
کاش خسته ننشوم
شبی در سکوت می گذرد...
طوفانی درراه است....پنهانش نکن جنس طوفانهای تو را سالهاست که می شناسم....
بیا .! من آغوش خنک تو را می شناسم...
تنها توئی که هرگز دروغ نمی گوئی....»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32249< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي